مدیریت عاشقانه !

آسمان سینه ام را چون شمایی مشتری است --- بازکن دکان که وقت عاشقی است.

مدیریت عاشقانه !

آسمان سینه ام را چون شمایی مشتری است --- بازکن دکان که وقت عاشقی است.

خدایا کفر نمی گویم!

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

نظرات 2 + ارسال نظر
سها سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:36

مدتی هست که به خواندن مطالب مفید شما خو گرفته ام. اما این شعر از شما خیلی بعید بود.

هیچکدام از مطالب این وبلاگ مال من نیست و تنها گردآوری کرده ام آنها را!
در ضمن نفرمودید که کجای این کجای این شعر آرزده خاطر کرده است شما را؟

سارا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:47

با این شعر موافقم.ولی اینو از طرف شما دوست ندارم.

ممنون که به من توجه کردی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد